چراغ ساعت شش روي ريل ها روشن
قطاري آمد از آغاز ماجــــــرا روشن
به اين كه؛ هيچ كسي مثل من نمي پلكد
قطار پلك نزد از ستـاره تا روشن
از آن سوي پرده ، آفتاب پيدا شد
و بعداز آن ،شب، گسترده شد،هوا روشن
قطار آمده با كفش هاي آهني اش
به اتفاق زني تازه ردپا روشن
زني كه از پس پرده به آفتاب شبيه
زني كه كرده تمام دريچه را روشن
سكوت كرده در آن ايستگاه سرد سپيد
به خود نهيب زدم تا شودصدا روشن
سلام كردم و زن ايستگاه را نگريست
كه بود در وسط برف جا به جا روشن
قدم به ديده ی ما مي نهيد خانم! نه؟
چه تازه ايد و چه خوبيد! چشم ما روشن!
تمام دهكده از عطر ياس پر شده است
گلي نمانده به جز ‹نرگس› شما روشن
به آخر رويا مي رسم و چشمانم
رسيده اند به پايان ماجراخاموش
چرا دروغ بگويم رديف را خانم؟!
نيامديد و زمين ماند بي صدا ـ خاموش ـ
نيامديد و نديديد روي ريل آيا
چراغ ساعت شش روشن است يا خاموش؟